دوشنبه 1 آذر 1389 - 13:50



















-

I تبلیغات متنی I
موسسه سینمایی پاسارگاد
به تعدادی آقا و خانم جهت بازی در فیلم‌های سینمایی و سریال نیازمندیم
09121468447
----------------------------
روزنامه تفاهم
اولین روزنامه کارآفرینی ایران
----------------------------
پارسيس
مشاوره،طراحي و برنامه نويسي  پورتال‌های اینترنتی
----------------------------

موسسه سینمایی پاسارگاد
ارائه هنرور و بازیگر به پروژه‌ها
09121468447




 


 

RSS وحيد قادري



يکشنبه 26 فروردين 1386 - 19:17

.

لینک این مطلب

شما هم بنويسيد (8)...

سال 67 بود. امیر برای تولدم مجموعه کتاب‌های قصه‌های مجید را خریده بود که خیلی هم برایم عزیز بودند. شب‌ها قبل از خواب چند صفحه‌‌ای را با هم می‌خواندیم و یادم هست که خیلی لذت می‌بردیم، خیلی می‌خندیدیم. مخصوصا داستان ناظم در جلد سوم که بعدها یکی از سه اپیزود فیلم صبح روز بعد کیومرث پوراحمد شد که قصه محبوب‌مان بود. اما اتفاق جالب برای من این بود که امیر داخل کتاب‌ها برایم یادگاری نوشته بود که دو تایشان خیلی بامزه بودند : "به وحید عزیزم برای یکمین سالگرد تولدش! 20/1/67" "به امیر عزیزم برای نهمین سالگرد تولدش! 20/1/67" دومی کمی به واقعیت نزدیکتر بود. من نه ساله بودم ولی امیر نبودم! به این قضیه کلی خندیدیم اما حالا که نوزده بیست سالی از این ماجرا گذشته تفاوت این سال‌ها و این خاطره و هزاران اتفاقی که این بین افتاده توجهم را جلب کرده است. چند روز پیش تولدم بود و خوب حتما می‌توانید با یک جمع و ضرب ساده سن‌ام را حدس بزنید. دیگر آن لحظه شماری آن سال‌ها برای جشن تولدم را ندارم، شوق این که امسال چند ساله می‌شوم، این که قدم چقدر شده است، این که امسال دستم به کلید برق می‌رسد یا نه هیکدام اهمیتی ندارند. شوق و اشتیاقم به شمردن سال‌ها کم شده. نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم امسال 25 ساله‌ام یا 28 ساله و یا سی ساله یا صد ساله. این که کی درس و مدرسه تمام می‌شود و کی دانشگاه می‌روم و کی ... آرزوهای دوران کودکی‌ام بوده‌اند و همه‌اش تمام شد و اتفاقی نیافتاد. دستم به کلید برق رسید، توانستم پشت‌بند در خانه را خودم ببندم، توانستم وقتی کسی در می‌زند او را بدون چهارپایه از توی چشمی در ببینم، پایم به پدال گاز ماشین رسید و گواهینامه هم که گرفتم. خوب. همه این‌ها گذشت و اتفاقی هم نیافتاد. هیچکس برای هیچکدام از این‌ها جشنی برایم نگرفت. خیلی از کارهایی که دوست داشتم برای اولین بار انجام بدهم انجام داده‌ام. خیلی از آن اولین‌ها را انجام داده‌ام و دومین بار با این‌که خیلی هم درست تر انجام‌شان می‌دهم و به قول معروف حرفه‌ای‌تر شده‌ام دیگر جذابیت و جنون دفعه اول را ندارند. اما خاطره همه آن‌ها شیرین و قشنگ‌اند.
اصلا شیرینی کودکی همین بود. این‌که دنیا برایم یک ماشین کوکی قرمز رنگ، از آن‌ها که عقب می‌کشی و خودش ... ویژ... جلو می‌رود بود. آن شب‌هایی که در بالکن می‌خوابیدیم و می‌توانستیم ستاره‌ها را ببینیم و آن توپ فوتبالی که جلد کرده بودیم و توی چند مسابقه لایه‌اش جدا نشده بود حرف می‌زدیم. آن بازی‌هایی که با توپ جورابی توی خانه می‌کردیم و ...بنگ... دیس چینی قشنگ مادرم که رویش یک بوقلمون برجسته خوشگل بود شکست. و ما ناشیانه چسباندیمش و مادرم چند روزی متوجه نشد. همه‌اش دوست داشتنی بود. یواش یواش دارم خودم را گول می‌زنم که هنوز اتفاقی نیافتاده است. هنوز بچه‌ام.
اما حالا لذت‌ها بزرگتر شده‌اند و صد البته سخت‌تر. مشکل‌تر و پر هزینه‌تر شده‌اند و شور و شوق‌ها هم کمتر. حالا اگر دنیا را هم که بگیری می‌گویی کاش ستاره‌ها هم مال من بودند. حریص‌تر شده‌ایم. به آینده‌های دورتر فکر می‌کنیم و این‌که الآن چی داریم سیرمان نمی‌کند (خودم را می‌گویم) از آن سال‌ها خیلی گذشته. یکمین و نهمین و بیست و چندمین کجا.
ولی هنوز چیزهای قشنگ هست. چیزهایی که باز بشود با آن‌ها خوش بود. با ‌آن‌ها خندید. با ‌آن‌ها زندگی کرد. هنوز هم اولین‌هایی وجود دارد که باید پیدایشان کنم. سخت‌تر شده اما هنوز می‌شود. چیزی نیست. تنها اتفاقی که افتاده اینست که دیگر بچه نیستیم. که کاش بودیم.


شما هم بنويسيد (8)...



شنبه 4 فروردين 1386 - 4:50

ماهی بزرگ و گل‌های قالی

لینک این مطلب

شما هم بنويسيد (10)...

سلام. عیدتون مبارک. نمیدونم ماهی بزرگ تیم برتون رو دیدین یا نه. همه فیلم داره از کسی تعریف می‌کنه که یه جورایی دروغ می‌گه. نمیشه گفت دروغ می‌گه خیال پردازه. یه داستان‌گوه. اصلا یه چیز خاصیه. یه پیرمرده که تموم زندگیش رو برای بچه‌اش مث یه داستان فانتزی و پر از خیال‌ پردازی تعریف کرده. مثلا گفته برای این‌که با مادر این پسر ازدواج کنه باید یه حلقه طلا رو از تو دهن یه ماهی خیلی گنده می‌کشیده بیرون. باید یه غول رو رام می‌کرده که شهر رو خراب نکنه. باید توی یه سیرک مجانی کار می‌کرده و برای اطلاعات گرفتن در مورد مادره هر روز یه کار سخت عجیب و غریب انجام می‌داده. ولی پسره حالا که بزرگ شده فهمیده که همه اونا دروغ بوده. حالا که با یه دنیای واقعی مواجه شده و زن گرفته فکر می‌کنه همه این آسمون ریسمون بافتنا الکیه. مهم اینه که واقعا چه اتفاقی افتاده.
پدر بزرگی دارم که توی یه شهر نسبتا کوچیکی مث بیرجند خیلی اسم و رسم داره. یعنی جزو بزرگای شهر به حساب می‌آد. توی فرش ایران آدم حسابیه اونم فقط به یه خاطر. این که فرشی که می‌بافته همه‌اش با رنگ طبیعی بوده. نخای فرش‌هاش رو با سختی و از مواد طبیعی رنگ می‌کرده و گل‌های فرشه یه جلای دیگه‌ای داشته. یه نفر هم تو آلمان و چند تا کشور دیگه فرش‌هاش رو می‌فروشه. ولی حالا دیگه کسی نمی‌تونه راهش رو ادامه بده. چون این کارها صرف نداره. قیمتش خیلی زیاد در می‌آد. یه خصلت جالب هم داره. این که فکر می‌کنه همه چی خوبه و راستی و درستی همه کارا رو درست می‌کنه. به قول مرحوم مادربزرگم، خدا نگهش داشته. یعنی باید صد بار سرش رو کلاه می‌ذاشتن و ورشکست می‌کرد. حالا که دارم توی بیرجند کار می‌کنم می‌بینم که اصلا اون جورایی که اون تعریف می‌کنه شهر صاف و صادقی نیست. مردم اونقدا هم که اون می‌گه خوب نیستن. مخصوصا توی بازار که اون توش کار می‌کرده و وای نمی‌دونین چه خبره.
اون پیرمرد ماهی بزرگ و پدر بزرگ من یه ویژگی مشترک دارن که دنیا براشون خوشگلتر از بقیه هست. این که اونا دارن دنیای دور و برشون رو می‌سازن. این طور نیست که دنیا براشون زندگی بسازه. توی اون دنیاست که همه خوبن. همه دارن حلقه‌شون رو از تو دهن ماهی بزرگ در می‌آرن و زندگی مشترک‌شون مث پدر بزرگ من 50-60 سالی طول می‌کشه و آخرش هم به زور از همدیگه جدا می‌شن –وقتی یکیشون بمیره. اونجوریه که دنیا بزرگه. قشنگه. می‌تونه به بقیه کمک کنه. مث فیلم خونه شکسته و کثیف دختری رو که دوسش داره ولی اصلا قرار نیست زنش بشه رو با اون غول مهربون بد ریخت راست و قشنگ و تمیز بکنه. برای اونه که وقت مرگش به جای یه مراسم معمولی، تموم اون موجودات خیالی جمع می‌شن و می‌برن می‌ذارنش توی آب. و می‌شه یه ماهی بزرگ.
تیم برتون هم باید از اون آدما باشه. نمی‌دونم. فیلماش که اینطوری می‌گن. اونه که می‌تونه معنی برف رو برامون اون جوری که محبوبه ادوارد دست قیچی تعریف می‌کنه، حاصل ابراز احساسات ادوارد، تعریف کنه. اونه که می‌تونه توی دنیای اسکلت‌ها یه عشق واقعی و همدلی برانگیز مث کابوس پیش از کریسمس تیم برتون بسازه و اصلا یادتون هم نیاد که محبوبه یه اسکلت بدقیافه است و جوان عاشق فیلم چیزی بیشتر از چن تا استخون نیست. این که مزه شکلات و موفقیت برای یه بچه – که می‌شه اون رو یه آدم حسابی در نظر گرفت. کسی که یه آدم بزرگ احمق نشده و هنوز فطرت پاک داره- اصلا در مقابل ارزش حضورش در خانواده هیچه. حتا اگه خونه‌اش در مقابل شکوه و جلال مصنوعی کارخونه، یه جای مخروبه باشه و برای خریدن شکلات طلایی وونکا مجبور باشه تموم دار و ندارشو بذاره. اونه که می تونه به ویلی وونکای حسود مزه واقعی شیرینی رو نشون بده نه ویلی و اون کارخانه شکلات سازی بی‌ارزش.
ما هنوز هم یاد نگرفتیم که دروغ نگیم. توی روابطمون راست و حسینی باشیم. یعنی جراتش رو نداریم. فکر می‌کنیم بدبخت می‌شیم و دنیا تموم می‌شه. این که این خیال‌پردازی‌های سینمایی هیچ ارزشی ندارن. ولی دارم کم کم فکر دیگه‌ای می‌کنم. این که شاید با این خیالات همین زندگی که داریم قشنگ‌تر بشه. می‌دونیم که اوضاع فرقی نمی‌کنه ولی ممکنه تحملمون برای حل مشکلای بزرگ زیاد بشه.
می‌گن روزای آخری که مادربزرگم زنده بوده و رو تخت دراز کشیده بوده و نمی‌تونسته تکون بخوره یه بار پدربزرگم می‌ره پیشش. بچه‌هاشون هم اتاق رو خالی می‌کنن که با هم تنها بشن. وقتی بچه‌ها بر می‌گردن می‌بینن که کمر مادربزرگم خیلی درد می‌کنه. می‌فهمن وقتی که داشتن اتاق رو خالی می‌کردن و پدربزرگم داشته می‌رفته تو، مادربزرگم سعی کرده بشینه. که جلوی پدربزرگم درازکشیده و افتاده نباشه. که احترامش رو نگه داشته باشه. مادر بزرگم مرد و شوهرش چند ماهی گریه می‌کرد. حالا نمی‌دونم چه جوری داره تحمل می‌کنه. نمی‌دونم دوباره چه خیال و داستانی تو سرشه ولی حالا می‌فهمم که رنگ اون گل‌های قالی که توی آلمان هم طرفدار داره و براش مشهور شده از کجا اومده.
یه صحنه‌ای توی فیلم ماهی بزرگ هست که همون پیرمرده برای بچه‌اش تعریف می‌کنه که وقتی داشته توی سیرک از توی یک لوله توپ شلیک می‌شده می‌فهمه که دختره از گل نرگس خوشش می‌‌آد. می‌ره و جلوی خونه دختره رو براش با گل نرگس فرش می‌کنه. کی می‌تونه همچین دسته گل بزرگی برای دختر محبوبش بیاره؟ حتما کسی که بتونه ماهی بزرگ رو بگیره.

شما هم بنويسيد (10)...



دوشنبه 28 اسفند 1385 - 12:46

نوری در زمستان

لینک این مطلب

شما هم بنويسيد (7)...

من از اون آدمای سرمایی درجه یک هستم. توی زمستون، وقتی همه داشتن برف بازی می‌کردن و به هم دیگه برف پرت می کردن، من فقط داشتم نگاشون می‌کردم. چون از سرما می‌ترسیدم. می‌دونین، وقتی برف می‌خوره تو صورت آدم و آبش قطره قطره می‌ره توی یقه... وای خیلی سرده.
چیزی که توی زمستون خیلی می‌چسبید فیلم دیدن بود. بیرون که نمی‌تونستیم بریم. پس چی بهتر از این که یه فیلم درست و حسابی بگیریم و بریم توی گرمای خونه بشینیم نگاه کنیم. ولی باز عیشمون کامل نبود. اصلا هیچ وقت توی این دنیا تمام و کمال کیف نمی‌کنین. همیشه یه چیزی کمه. این درس‌ و مدرسه لعنتی همه‌اش فکر و ذکرمون رو مشغول کرده بود. نه این‌که درس بخونیم. فقط همه‌اش حواسمون رو مشغول می‌کرد. این‌که حداقل بدونیم که فردا برای فلان معلم چه بهانه‌ای بیاریم. که چرا درس نخوندیم. کجا تصدف کردیم یا کدوم قسمت بدنمون شکسته. باید فکر می‌کردیم که چه طور یه جوری مشق‌ها رو سر هم کنیم که یعنی همه‌اش رو نوشتیم. اینجوری بود که می‌شستیم پای فیلم دیدن و اعصاب خورد و مواظب. اصلا گاهی وقت‌ها همین امیر که همیشه دم از ضد درس بودن و اینجور چیزها می‌زنه من رو می‌فرستاد که برم درس بخونم. برای امتحان‌های ثلث دوم. خوب اینجوری می‌شد که یک دفعه مجبور می‌شدم «کلکسیونر» ویلیام وایلر رو تموما از پشت نرده‌های طبقه بالا نگاه کنم. یه چشمم هم به امیر باشه که برنگرده بالا رو نگاه کنه و من ضایع بشم (آخه خونه ما دوبلکس بود). که هیچوقت هم بر نمی‌گشت چون فیلمه شاهکار بود. اصلا نصفه فیلم که رد می‌شد که کسی حواسش به دور و بر نبود. رفته بودیم توی فیلم.
ولی بهار که می‌اومد نمی‌شد فیلم دید که. حالا درس و مدرسه نبود و در عوض مهمونا. چپ و راست می‌اومدن و پذیرایی و این حرف‌ها. فیلم‌های تلویزیون رو هم حتا نمی‌شد دید. پس بازم یه چیزیش کم بود. همه چی بود، ولی فیلم نبود. پس دلمون خوش بود به هفته دوم عید. اونجا بود که قرار می‌کردیم هر روز یه فیلم ببینیم. که باز هم نمی‌شد ولی خیالش که بود. تا آخر تعطیلات چند تا فیلم می‌دیدیم و بقیه‌اش می‌شد زندگی خودمون. صبح تا شب درباره فیلم‌ها حرف می‌زدیم و مادرم پشت سر هم می‌گفت "بسه دیگه. چقدر حرف می‌زنین. بیاین سفره رو ببرین. دیر شد." ولی باز هم حرف‌ها ادامه داشت. توی سفره پهن کردن هر وقت از بغل همدیگه رد می‌شدیم "امیر اونجا رو یادته که..."
که گری کوپر ستاره رو انداخت بغل پاش، که ماتیلدا گلدون لئون رو کاشت تو باغ، که سینما پارادیزو از پشت اون سیم ریخت پایین، که پایک و دار و دسته‌اش قتل عام شدن و که وینسنت پشت سر میا براش یک بوسه فوت کرد و اصلا قبلش که آمپول رو زد وسط قلبش و ...
بقیه که همچی حوصله‌هایی نداشتن "زود باش غذات رو بخور. می‌خوایم سفره رو جمع کنیم." ولی بازم از تو کلمون نمی‌رفت بیرون. بعد از غذا هم یواشک باید با توپی که با جوراب درست کرده بودیم بازی می‌کردیم. یه گله و با قوانین خودمون. همیشه دروازه زیر میز بود. بعضی وقت‌ها هم وقتی بازی می‌کردیم، یکی تو گل وامیستاد و اون یکی دیگه بازی می‌کرد. "سر و صدا نکنین. می‌خوایم بخوابیم. یه ساعت دیگه فلانی می‌خواد بیاد." باز می‌شستیم کنار همدیگه و همه مجلات عید رو که خریده بودیم نگاه می‌کردیم.
یادم رفت بگم که قبل عید هم همین بود. داشتیم خونه تکونی می‌کردیم و در حیاط رو که چند ماهی به خاطر سرما بسته بود باز کرده بودیم. یه کم سوز سرد می‌اومد ولی قشنگ بود. یاس‌های تو حیاط گل داده بودن. باز یاد دکتر ژیواگو و اون نرگس‌های زردش می‌افتادیم و دوباره شروع می شد. سرمون همه‌اش هوا بود. "بابا زود باشین وقت کم می‌آریم ها" اینجوری بود که سر سال تحویل هم داشتیم سفره می‌چیدیم. "بوم! آغاز سال ..." ولی باز یاد «سینما پارادیزو» و اون صحنه‌ای که سر سال نو داره تو خیابون راه می‌ره و پشت سرش مردم وسایل کهنه‌شون رو می‌اندازن بیرون و جلوش دارن آتیش بازی می‌کنن و حواسشون نیست که این یارو به خاطر از دست دادن محبوبش اینقدر غم داره... "ای خدا بهار اومد... یار من نیومد... وای وای وای"
اون موقع‌ها اینطوری‌ها بود. ولی حالا همه‌اش داره یه جور دیگه می‌شه. با امیر یه ویگه نامه دنیای تصویر، بازی بزرگان دیگه در آوردیم که همه‌اش می‌تونیم توی عید بهش نگاه کنیم. و یادمون نره خدا اینقدر دوستمون داره که ما رو رسونده به چیزهایی که از بچگی دوست داشتیم. به این‌که به یه بهانه‌ای از چیزها و کسایی که دوست داریم حرف بزنیم. امیر نوشته بود که سومیش رو هم در می‌آریم و یعنی این‌که ادامه داره. یعنی باز هم قراره با هم، از اون فیلم‌هایی که دوست داریم بنویسیم. باز هم حرف بزنیم. درباره فیلم‌ها و قهرمانانشون.
تازه اگه سر سال تحویلی امیر رو نبینم، فیلمش رو که دارم. «آقای کیمیایی» رو ریختم توی آی‌پادم و هر وقت دلم براش تنگ شد می‌بینمش. اون صحنه‌هایی که داره اول فیلم تو برف راه می‌ره و یه چیزهایی می‌گه. همه اون صحنه‌هایی که از فیلم‌های محبوبمون توی فیلم گذاشته و انگار دوباره داریم با هم صحنه‌هایی رو که دوست داریم برای همدیگه تعریف می‌کنیم. دلم براش تنگ می‌شه اگه نبینمش،‌ اگه نیاد، اگه همه اون چیزهایی رو که بالا گفتم به این خاطر که بزرگ شدیم و به خاطر این‌که سرمون شلوغه و به خاطر هزار تا چیز لعنتی دیگه نداشته باشیم. کاش می‌شد دوباره تموم عید رو از صحنه‌های فیلم‌هایی که توی سال دیده بودیم تعریف می‌کردیم. کاش می‌شد با هم فیلم ببینیم و ...
گفتم که سرمایی هستم و گفتم که موقع خونه تکونی عید در حیاط خونه که باز می‌شد یه کم سوز می‌آمد ولی گل‌های اون ور بهمون می‌فهموند که اوضاع فرق کرده. که امسال دیگه با پارسال فرق می‌کنه. که باز دنیا عوض شده. که بزرگ شدیم. که خیلی حرف‌ها رو نباید بزنیم و خیلی کارها رو نباید بکنیم. از همه این‌ها گفتم ولی یه چیزی رو یادم رفت بگم. این‌که وقتی اون در رو باز می‌کردیم نور آفتاب تیز می‌افتاد وسط خونه. توی اون آفتاب گرم‌تر می‌شدیم. اصلا خیلی هم خوشگل بود چون آفتابش خیلی زرد بود. گرم بود. به امید این‌که سرما داره می‌ره گرم می‌شدیم. من عاشق اون آفتاب عید وقتی داریم خونه تکونی می‌کنیم و همه جا بوی مواد تمیز کننده می‌ده و هر چی که می‌افته زمین یاد یک صحنه یه فیلم می‌افتیم هستم. داره هوا گرم‌تر می‌شه ... امیر.


شما هم بنويسيد (7)...

|< <  1 2 3 4


  • واكنش سازندگان «هفت» به نامه اميرحسين شريفي / شريفي 15 دقيقه پس از پايان «هفت» درخواست كرد روي خط بيايد!
  • نامه سرگشاده اميرحسين شريفي به مدير شبكه سه / فريدون جيراني در برنامه «هفت» خود را وكيل تشكل تهيه‌كنندگان نداند
  • "اينجا غبار روشن است" و انتخابات رياست جمهوري سال گذشته ايران / سنگین‌ترین تحقیقاتی که تا به حال روی یک فیلم روز انجام شده است
  • دو نسخه دوبله و صداي سرصحنه همزمان اكران مي‌شود / دوبله "جرم" مسعود کیمیایی در استودیو رها تمام شد
  • پس از دو هفته وقفه براي تدوين / تصویربرداری «قهوه تلخ» از سر گرفته شد
  • كار «مختارنامه» به استفثاء كشيد / نظر مخالف آیت‌الله مکارم با نمایش چهره حضرت ابوالفضل(ع)
  • در آينده نزديك بايد منتظر كنسرت اين بازيگر باشيم؟! / احمد پورمخبر هم خواننده شد
  • به‌پاس برگزيده‌شدن به عنوان يكي از چهره‌هاي ماندگار / انجمن بازيگران سينما موفقيت «ژاله علو» را تبريك گفت
  • با موافقت مسوولان برگزاری جشنواره فجر در برج میلاد / 30 دقیقه از انيميشن "تهران1500" برای اهالی رسانه به نمایش درمی‌آید
  • آخرين خبرها از پيش‌توليد فيلم تازه مسعود ده‌نمكي / امين حيايي با «اخراجي‌ها 3» قرارداد سفيد امضا كرد
  • با فروش روزانه بيش از 50 ميليون تومان / «ملک سلیمان» اولین فیلم میلیاردی سال 89 لقب گرفت
  • نظرخواهي از 130 منتقد و نويسنده سينمايي براي انتخاب برترين‌هاي سينماي ايران در دهه هشتاد / شماره 100 ماهنامه "صنعت سينما": ويژه سينماي ايران در دهه هشتاد منتشر شد
  • خريد بليت همت عالي براي حمايت از كودكان سرطاني / نمايش ويژه «سن‌پطرزبورگ» با حضور بازيگران سينما به نفع موسسه محك
  • اکران یک فیلم توقیفی در گروه عصرجدید / «آتشکار» به کارگردانی محسن امیریوسفی پس از سه سال روی پرده می‌رود
  • با بازي حسام نواب صفوی، لیلا اوتادی، بهاره رهنما، علیرضا خمسه، بهنوش بختیاری و... / "عروسک" در گروه سینمایی آفریقا روی پرده می‌رود
  • جلسه صدور پروانه فيلمسازي تشکيل شد / رسول صدرعاملي و ابراهيم وحيد زاده پروانه ساخت گرفتند
  • فرج‌الله سلحشوردر اظهاراتی جنجال برانگیز عنوان کرد / سینمایی که نه ایمان مردم را بالا می‌برد و نه فساد را مقابله می‌کند، همان بهتر که نباشد
  • محمد خزاعي دبير نخستين جشنواره بين‌المللي فيلم کيش گفت / جشنواره فيلم كيش ارديبهشت سال 90 برگزار مي‌شود
  • هنگامه قاضیانی در نقش ناهید مشرقی بازی می‌کند / فیلمبرداری "من مادر هستم" در سعادت آباد ادامه دارد
  • در دومين حضور خود بين‌المللي / «لطفا مزاحم نشويد» جايزه نقره جشنواره دمشق را از آن خود كرد









  •   سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما      

    استفاده از مطالب و عكس هاي سايت سينماي ما فقط با ذكر منبع مجاز است | عكس هاي سایت سینمای ما داراي كد اختصاصي ديجيتالي است

    كليه حقوق و امتيازات اين سايت متعلق به گروه مطبوعاتي سينماي ما و شركت پويشگران اطلاع رساني تهران ما  است.

    مجموعه سايت هاي ما : سينماي ما ، موسيقي ما، تئاترما ، دانش ما، خانواده ما ، تهران ما ، مشهد ما

     سينماي ما : صفحه اصلي :: اخبار :: سينماي جهان :: نقد فيلم :: جشنواره فيلم فجر :: گالري عكس :: سينما در سايت هاي ديگر :: موسسه هاي سينمايي :: تبليغات :: ارتباط با ما
    Powered by Tehranema Co. | Copyright 2005-2010, cinemaema.com
    Page created in 4.1753590107 seconds.