من از اون آدمای سرمایی درجه یک هستم. توی زمستون، وقتی همه داشتن برف بازی میکردن و به هم دیگه برف پرت می کردن، من فقط داشتم نگاشون میکردم. چون از سرما میترسیدم. میدونین، وقتی برف میخوره تو صورت آدم و آبش قطره قطره میره توی یقه... وای خیلی سرده.
چیزی که توی زمستون خیلی میچسبید فیلم دیدن بود. بیرون که نمیتونستیم بریم. پس چی بهتر از این که یه فیلم درست و حسابی بگیریم و بریم توی گرمای خونه بشینیم نگاه کنیم. ولی باز عیشمون کامل نبود. اصلا هیچ وقت توی این دنیا تمام و کمال کیف نمیکنین. همیشه یه چیزی کمه. این درس و مدرسه لعنتی همهاش فکر و ذکرمون رو مشغول کرده بود. نه اینکه درس بخونیم. فقط همهاش حواسمون رو مشغول میکرد. اینکه حداقل بدونیم که فردا برای فلان معلم چه بهانهای بیاریم. که چرا درس نخوندیم. کجا تصدف کردیم یا کدوم قسمت بدنمون شکسته. باید فکر میکردیم که چه طور یه جوری مشقها رو سر هم کنیم که یعنی همهاش رو نوشتیم. اینجوری بود که میشستیم پای فیلم دیدن و اعصاب خورد و مواظب. اصلا گاهی وقتها همین امیر که همیشه دم از ضد درس بودن و اینجور چیزها میزنه من رو میفرستاد که برم درس بخونم. برای امتحانهای ثلث دوم. خوب اینجوری میشد که یک دفعه مجبور میشدم «کلکسیونر» ویلیام وایلر رو تموما از پشت نردههای طبقه بالا نگاه کنم. یه چشمم هم به امیر باشه که برنگرده بالا رو نگاه کنه و من ضایع بشم (آخه خونه ما دوبلکس بود). که هیچوقت هم بر نمیگشت چون فیلمه شاهکار بود. اصلا نصفه فیلم که رد میشد که کسی حواسش به دور و بر نبود. رفته بودیم توی فیلم.
ولی بهار که میاومد نمیشد فیلم دید که. حالا درس و مدرسه نبود و در عوض مهمونا. چپ و راست میاومدن و پذیرایی و این حرفها. فیلمهای تلویزیون رو هم حتا نمیشد دید. پس بازم یه چیزیش کم بود. همه چی بود، ولی فیلم نبود. پس دلمون خوش بود به هفته دوم عید. اونجا بود که قرار میکردیم هر روز یه فیلم ببینیم. که باز هم نمیشد ولی خیالش که بود. تا آخر تعطیلات چند تا فیلم میدیدیم و بقیهاش میشد زندگی خودمون. صبح تا شب درباره فیلمها حرف میزدیم و مادرم پشت سر هم میگفت "بسه دیگه. چقدر حرف میزنین. بیاین سفره رو ببرین. دیر شد." ولی باز هم حرفها ادامه داشت. توی سفره پهن کردن هر وقت از بغل همدیگه رد میشدیم "امیر اونجا رو یادته که..."
که گری کوپر ستاره رو انداخت بغل پاش، که ماتیلدا گلدون لئون رو کاشت تو باغ، که سینما پارادیزو از پشت اون سیم ریخت پایین، که پایک و دار و دستهاش قتل عام شدن و که وینسنت پشت سر میا براش یک بوسه فوت کرد و اصلا قبلش که آمپول رو زد وسط قلبش و ...
بقیه که همچی حوصلههایی نداشتن "زود باش غذات رو بخور. میخوایم سفره رو جمع کنیم." ولی بازم از تو کلمون نمیرفت بیرون. بعد از غذا هم یواشک باید با توپی که با جوراب درست کرده بودیم بازی میکردیم. یه گله و با قوانین خودمون. همیشه دروازه زیر میز بود. بعضی وقتها هم وقتی بازی میکردیم، یکی تو گل وامیستاد و اون یکی دیگه بازی میکرد. "سر و صدا نکنین. میخوایم بخوابیم. یه ساعت دیگه فلانی میخواد بیاد." باز میشستیم کنار همدیگه و همه مجلات عید رو که خریده بودیم نگاه میکردیم.
یادم رفت بگم که قبل عید هم همین بود. داشتیم خونه تکونی میکردیم و در حیاط رو که چند ماهی به خاطر سرما بسته بود باز کرده بودیم. یه کم سوز سرد میاومد ولی قشنگ بود. یاسهای تو حیاط گل داده بودن. باز یاد دکتر ژیواگو و اون نرگسهای زردش میافتادیم و دوباره شروع می شد. سرمون همهاش هوا بود. "بابا زود باشین وقت کم میآریم ها" اینجوری بود که سر سال تحویل هم داشتیم سفره میچیدیم. "بوم! آغاز سال ..." ولی باز یاد «سینما پارادیزو» و اون صحنهای که سر سال نو داره تو خیابون راه میره و پشت سرش مردم وسایل کهنهشون رو میاندازن بیرون و جلوش دارن آتیش بازی میکنن و حواسشون نیست که این یارو به خاطر از دست دادن محبوبش اینقدر غم داره... "ای خدا بهار اومد... یار من نیومد... وای وای وای"
اون موقعها اینطوریها بود. ولی حالا همهاش داره یه جور دیگه میشه. با امیر یه ویگه نامه دنیای تصویر، بازی بزرگان دیگه در آوردیم که همهاش میتونیم توی عید بهش نگاه کنیم. و یادمون نره خدا اینقدر دوستمون داره که ما رو رسونده به چیزهایی که از بچگی دوست داشتیم. به اینکه به یه بهانهای از چیزها و کسایی که دوست داریم حرف بزنیم. امیر نوشته بود که سومیش رو هم در میآریم و یعنی اینکه ادامه داره. یعنی باز هم قراره با هم، از اون فیلمهایی که دوست داریم بنویسیم. باز هم حرف بزنیم. درباره فیلمها و قهرمانانشون.
تازه اگه سر سال تحویلی امیر رو نبینم، فیلمش رو که دارم. «آقای کیمیایی» رو ریختم توی آیپادم و هر وقت دلم براش تنگ شد میبینمش. اون صحنههایی که داره اول فیلم تو برف راه میره و یه چیزهایی میگه. همه اون صحنههایی که از فیلمهای محبوبمون توی فیلم گذاشته و انگار دوباره داریم با هم صحنههایی رو که دوست داریم برای همدیگه تعریف میکنیم. دلم براش تنگ میشه اگه نبینمش، اگه نیاد، اگه همه اون چیزهایی رو که بالا گفتم به این خاطر که بزرگ شدیم و به خاطر اینکه سرمون شلوغه و به خاطر هزار تا چیز لعنتی دیگه نداشته باشیم. کاش میشد دوباره تموم عید رو از صحنههای فیلمهایی که توی سال دیده بودیم تعریف میکردیم. کاش میشد با هم فیلم ببینیم و ...
گفتم که سرمایی هستم و گفتم که موقع خونه تکونی عید در حیاط خونه که باز میشد یه کم سوز میآمد ولی گلهای اون ور بهمون میفهموند که اوضاع فرق کرده. که امسال دیگه با پارسال فرق میکنه. که باز دنیا عوض شده. که بزرگ شدیم. که خیلی حرفها رو نباید بزنیم و خیلی کارها رو نباید بکنیم. از همه اینها گفتم ولی یه چیزی رو یادم رفت بگم. اینکه وقتی اون در رو باز میکردیم نور آفتاب تیز میافتاد وسط خونه. توی اون آفتاب گرمتر میشدیم. اصلا خیلی هم خوشگل بود چون آفتابش خیلی زرد بود. گرم بود. به امید اینکه سرما داره میره گرم میشدیم. من عاشق اون آفتاب عید وقتی داریم خونه تکونی میکنیم و همه جا بوی مواد تمیز کننده میده و هر چی که میافته زمین یاد یک صحنه یه فیلم میافتیم هستم. داره هوا گرمتر میشه ... امیر.
شما هم بنويسيد (7)...